23 تیر 1391
من تو اتاق عمل بودمو یه عالمه استرس داشتم،دلم میخواست زودتر
ببینمت،وقتی صدای گریتو شنیدم
میخواستم از خوشحالی جیغ بزنم وقتی آوردنت تا ببینمت یه
بوس از اون لپ قشنگت گرفتم که بهم زندگی چندباره بخشید وااااای که چه
حس قشنگی بود
حالا خیال من راحت شده ولی اون بیرون همه منتظر ما هستن بابا
جون،مامانی مهربون،عمه جون و خاله های نازنینت،وقتی اومدم تو بخش تازه بابا
جون یه نفس راحت کشید همه میگفتن خیلی هیجان زده بوده
مامانی و عمه جون خیلی زحمت کشیدن
واقعا دستشون درد نکنه، امروز همه اومدن تا ببیننت بابا محمود و عزیز جون
چقدر ذوق میکردن
و چقدر جای بابا منوچهر خالی بود چقدر امروز دلم براش تنگ تر شده بود
وقتی مامانی داشت خاطره تولدمو تعریف میکرد و داشت از حال اونروز بابا منوچهر
میگفت دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه قلبم داشت از تو سینم کنده
میشد کاش بابام میتونست تو این لحظه های قشنگ زندگیم همراهیم کنه هر
چند که یقین دارم الانم تو شادی ما شریکه...
یاسین گلم حالا تو اومدی و با خودت یه عالمه دلخوشی و امید و زندگی آوردی
و من روزی هزار بار خدارو شکر میکنم بابت ورودت به زندگیمون
دوست دارم